نتایج جستجو برای عبارت :

گادفادر

همیشه اسمشو شنیده بودم ولی از اونجایی که زیاد اهل فیلم دیدن نیستم هیچ وقت ندیده بودمش. وقتی بین یکی دو تا از دوستام حاضر میشم و باهاشون میرم بیرون همیشه زمانی که بحث فیلم میشه من از دور خارج میشم اما خب مزیتی هم که دارم اینه که بدون نگرانی میتونن فیلمی رو برام اسپویل کنن چون احتمال این که یه روزی اون فیلم رو ببینم کمه
خلاصه، دیدنش به نوعی توفیق اجباری بود. حوصلم سر رفته بود و خالم گیر داده بود و کار دیگه هم نداشتم بنابراین به تماشا نشستم.
قطعا
همیشه اسمشو شنیده بودم ولی از اونجایی که زیاد اهل فیلم دیدن نیستم هیچ وقت ندیده بودمش. وقتی بین یکی دو تا از دوستام حاضر میشم و باهاشون میرم بیرون همیشه زمانی که بحث فیلم میشه من از دور خارج میشم اما خب مزیتی هم که دارم اینه که بدون نگرانی میتونن فیلمی رو برام اسپویل کنن چون احتمال این که یه روزی اون فیلم رو ببینم کمه
خلاصه، دیدنش به نوعی توفیق اجباری بود. حوصلم سر رفته بود و خالم گیر داده بود و کار دیگه هم نداشتم بنابراین به تماشا نشستم.
قطعا
خود ماییم که به آدما یاد می‌دیم چطور باهامون رفتار کنن.
وقتی برای بار اول و دوم که اون رفتار رو می‌بینیم و علیرغم ناراحتی زیادمون، هیچ واکنش بدی نشون نمی‌دیم، خب معلومه که به تکرار اون رفتار ادامه میده و بعد که بهش بگی با این دست جملات مواجه میشی که: فکرش رو نمی‌کردم آدم اینجوریی باشی که سر این مسائل ناراحت بشی! فکرش رو نمی‌کردم انقدر بی جنبه باشی! فکر می‌کردم متوجه باشی که شوخیه...
ولی لطفا فکرش را بکنید!
بله من همینقدر بی‌جنبه هستم!
وقتی د
مدتها بود که والس خداحافظی من را به خود می خواند. دبشی اجابتش کردم.
عالیست
 میلان کوندرا قصه پرداز بی نظیری است. البته به پای عشق اولم آقای رومن گاری نمی رسد
اما چیز ارزشمندی که دارد ایمان یک مومن با هوش متوسط و ذکاوت یک مدیر گادفادر است
اینجا بود گه آهی از لذت برآوردم..میلان کوچولوی من را چیزی به تب و تاب واداشته بود و نویسنده اش کرده بود که از زمان نوشتن شوخی با او مانده بود...شور وشوق یک انقلابی سرخورده که دارد در سالهای زندگی کردنش بر اثر  تج
چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به
× مدرسه‌مون مسخره‌بازیش گرفته و آزمون میانترم گداشته از اول اردیبهشت و دلم میخواد بزنمشون -_- کلی رفتیم پیش گادفادر و غر زدیم که بابا این آزمون‌های آنلاین تک درسی که فقط از ترم ۲ دوازدهمه و ما ۱۹م آزمون ۳ پایه رو داریم به هیچ دردی نمیخوره و آنلاین بودنش باعث میشه سر درسایی مثل عربی و هندسه و.. پدرمون دربیاد و خیلی وقت‌ها نمیره تو سایت و فیلان.. خلاصه که کلی غر زدیم و تهشم هیچی -_- دو تا ازمون رو تا الان دادیم و سر هر جفتش من به فنا رفتم سر رفتن تو
۱. هر چی به این بیست و پنج سالگی کذایی نزدیک‌تر میشم بیشتر استرس میگیرم مهم‌ترین دلیلش هم اینه که بیست و پنجم سالم میشه بدون اینکه مفید بوده باشم نه برای خودم نه دیگران و این خیلی بده!
۲. یکشنبه هفته پیش قرار بود برم نمایشگاه بابام گفت حالم بده الم و بلم نرفتیم و منم از آدینه بوک آنلاین سفارش دادم دیروز زنگ زد که فلان کتاب رو نیافتم منم دعوا کردم که غلط کردی نیافتی و چه و چه بعد من خیلیم حرصم گرفت که یه روزی گفته که نمایشگاه تموم شده!‌ (من همیشه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها